«فردائیان حقایق را از دلِ هنرِ متعهد استخراج خواهندکرد.» / شراره یقینی

درباره‌ی زمستان ۶۶ نوشته‌ی محمد یعقوبی

      نشر افراز، چاپ چهارم، ۱۳۹۸

      «زمستان۶۶» نمایش­نامه­ای است به قلمِ محمد یعقوبی که در سال ۱۳۷۵ نوشته شد. این نمایشنامه در بهمنِ سال ۱۳۷۶ در جشنوارۀ تئأتر، برندۀ جايزۀ اول كارگرداني و جايزۀ دوم نمايش‌نامه‌نويسي و نیز نمايش برگزيدۀ هيأت­ داوران شد.

      محمد یعقوبی که دانش­آموخته و فارغ­التحصیلِ حقوق قضایی می­باشد، از همان دوران تحصیل در دانشگاه، به نمایشنامه­نویسی، بازیگری و کارگردانی تئاتر علاقمندگردید. وی در آغازین سال­های دهۀ هفتاد شمسی، در مركز هنرهای نمايشی، دورۀ يك­سالۀ آموزش تئأتر را به سرپرستی زنده‌یاد استاد حميد سمندريان طی كرد و سپس وارد کلاس­های خصوصی بازیگری زنده‌یاد استاد مهين اسكويی  شد.

      او با نگارش و کارگردانی ده­ها نمایشنامه، نمایشنامه­خوانی، نمایش رادیویی و تله­تئاتر در کارنامۀ هنری­اش، از هنرمندان پُرکار ایرانی به­شمار می­رود.

      در این جستار، نمایشنامۀ «زمستان۶۶» را که به دلیل بازتولیدش در سال۱۳۹۰، در میانِ تعدادی از اهالی تئاتر، به اثری جنجال­آفرین در آن دوران بدل شد، این­بار از منظری دیگر مورد توجه قرارمی­دهیم.

      بازتولید «زمستان۶۶» درحالی مورد مخالفتِ عده­ای از مدیران و اهالیِ تئاتر در سال ۱۳۹۰ قرار گرفت، که به­عنوان یک شیوۀ مرسوم و معمول، نمایشنامه­های معروفِ خارجی، بارها و بارها، و با کارگردانی­های مختلف، بر صحنۀ تئاترهای تهران و شهرستان­ها بازتولید می­شدند. در همان سال، مصاحبه­هایی توسط نشریات کثیرالانتشار و مجلات هنری و ادبی با محمد یعقوبی انجام شد، و مبنای بیشتر سؤالات، علتِ اصرار وی به بازتولید نمایشنامۀ زمستان ۶۶ بوده است؛ سوالاتی که به نظر نویسندۀ جستار، همان­قدر عجیب و بدیهی است که بپرسیم چرا نمایشنامه­های باغ آلبالو، خانۀ برناردا آلبا، مرغ دریایی و یا خرده­جنایت­های زناشویی و… بارها و بارها در سالن­های نمایش کشورمان با کارگردانی­های متفاوت اجرا شده­اند.

      برای تأیید نظر محمد یعقوبی، در ضرورتِ بازتولید نمایشنامه­های برگزیدۀ ایرانی، می­خواهیم بار دیگر، زمستان ۶۶ را واکاوی کرده و به نکاتی دیگر اشاره کنیم که این ضرورت را نه فقط برای باز تولیدِ زمستان۶۶ روا می­داند، که اصولاً توجیه­گری باشد برای اهمیت این موضوع که هنرِ نمایشنامه­نویسِ ایرانی، اگر فاخر و مطابق استانداردهای جهانی شدن باشد، چرا نباید ابتدا در زادگاه خودش ایران، در حدِ نمایشنامه­های خارجی، بارها و بارها بازتولید شود؟ و سپس به زبان­های دیگر ترجمه شده و یا در جشنواره­های غیر ایرانی، خودی بنمایاند.

      باری، برای بررسیِ این ضرورت، ابتدا به خلاصه­ای از نمایشنامۀ «زمستان۶۶» می­پردازیم.

     خلاصۀ «زمستان۶۶»:

      داستانِ این نمایشنامه، روایت­گر خانواده­ای تهرانی در اسفند ۱۳۶۶ است. دورانی که تهرانی­ها در زیر حملاتِ موشکی عراق بی­دفاع و مستأصل شده­اند. تماشاگر، بخشی از ترس­ها، نگرانی­ها، حسرت­ها، اختلافات و درنهایت سوء­تفاهماتِ زوجی جوان در همهمۀ این آشفتگی را به­خوبی احساس می­کند. زمستان، برف، صدای خروس(!) غرش انفجارِ حاصل از موشک­باران، بخشی از فضای وهمناکِ نمایش را پُر می­کنند. صحنه­هایی دراماتیک از هول و نگرانیِ مادری که نمی­داند فرزندش اکنون در کجای این شهرِ ناامن است، تماشاگر را بر صندلی­اش میخکوب می­کند و هر از گاهی با صدای مکالمۀ زن و شوهرش که نویسندۀ نمایش است، مخاطب به امنیتِ کوچکِ جایگاهش در لحظۀ حال بازمی­گردد. این فاصله‌گذاری‌های به جا که نه تنها امنیت را به بینندۀ نمایش بازمی‌گردانند، بلکه وحشت و زشتیِ چهرۀ جنگ را نیز پر رنگ‌تر می‌کنند.

     نمایش، روایت­گرِ موشک­هایی کور است که بی­­هیچ پیش­بینی و آژیر قرمز و هشداری به شهروندانِ تهرانی، محلات را می­کوبند و همسایۀ طبقۀ بالا که زنی باردار است، همراه برادرشوهری ناخوش­احوال و گُنگ با خروسی که مونس اوست به خانۀ قهرمانان نمایش پناه می­آورد و چشم انتظار شوهری است که معلوم نیست چرا خبری از خودش نمی­دهد! و در میانۀ این هَروَله و هیاهو، تماشاگر، آرام­آرام با فضای سیاسی و اجتماعیِ زمستان۶۶ آشنا می­شود که شاید بخش بسیار مهم نمایش را تشکیل می­دهد.

      می­خواهیم یک­بار دیگر پس از سال­ها –یعنی از آخرین­باری که این نمایش در سال۱۳۹۰ بازتولید شد- زمستان۶۶ را از این منظر واکاوی کنیم که چرا اصلا ً این نمایش به عنوانِ یک بُرِشِ تاریخی از واپسین ماه­های جنگ ایران و عراق، می­تواند آن­قدری حائز اهمیت باشد که در ردۀ نمایشنامه­های ماندگار ایرانی در قرن بیست­ویکم قرارگیرد. برای این منظور به ذکرِ نکاتی تلفیقی از فرم و محتوای نمایش می­پردازیم؛ درواقع، برخلافِ تحلیل و بررسی یک داستان، قصد نداریم تا فرم و محتوای این اثر هنری را جدا از هم واکاوی کنیم. بررسی این اثر با شمایلی کلی، و تلفیقی از فرم و محتوا ما را به هدف­مان، یعنی چرایی ضرورتِ بازآفرینی این اثر، دست­کم هر سال یک‌بار (!) نزدیک می­کند؛ لذا برای رسیدن به این هدف، به چند نکتۀ قابل توجه از زمستان ۶۶ می­پردازیم.

      نگاهی به فرم که در محتوا حل می­شود یا محتوایی که به کمکِ فرم شکل می­گیرد‍!

      می­بینیم که در این نمایشنامه عواملِ فرمیک و محتوایی در هم و به نفع هم ادغام شده­اند. که به چند نمونه اشاره می­کنیم:

**نویسنده از عواملی همچون تاریکی در ابتدای نمایش استفاده کرده است، تا به خواننده/بیننده، تیرگیِ فضا و در نهایت محتوایی ابزورد را پیش­آگهی دهد. سوال مرد از زن، زمانِ حال را تثبیت می­کند. این زمانِ حال، می­تواند از لحظۀ اکنون تا مثبت بی­نهایت در آینده را شامل شود! سوالِ مرد، بازۀ زمانیِ پس از فاجعه­ای را به رخ خواننده/بیننده می­کشد که کهنگی در موضوع، هرگز شاملش نمی­شود! این سوالِ کلیدی در ابتدای نمایش و در دلِ تیرگیِ شب، شاید در مورد تهرانی­های زمستان ۶۶ باشد، اما به­خوبی می­تواند در تعمیمی به عام، مردم کشورهای درحالِ جنگِ همین امروز را نیز شامل شود.

      شاید اولین عنصر دراماتیکی ماجرا از همین سوال ایجاد می­شود؛ چنانکه می­خوانیم: «صدای مرد: تو زمستان ۶۶ کجا بودی؟» (ص۹) و به این ترتیب مکالمۀ زن و شوهری در نیمه­شب و میانۀ خواب و بیداری آغاز می­گردد.

      اولین تعلیق برای مخاطب این است که این سوال چرا تا به این حد مهم است که ارزش پریدن خوابِ نیمه­شب را پیدا کرده است؟! آیا می­توان این بیدارشدگی در دل تاریکِ شب را مبنایی برای وجدان­هایی درنظر گرفت که در آسایش­های شخصی و حریمِ امن زندگی­، ناگهان بیدار می­شوند؟ آیا اصلاً بیدار می­شوند؟ به­نظر می­رسد بیداری به­عنوانی عنصری مهم که از تاریکیِ صحنه و مکالمۀ اولیه برآمده است، یکی از مهم­ترین درونمایه­های این نمایش باشد؟ و چه خوب که یعقوبی حرفِ آخر را همان اول زده است! و آیا این مخاطب کیست؟ برای یافتن مخاطب اصلی، تا انتهای این جستار باید صبر کرد!

**صدای خروس، از دیگر عوامل صحنه است که خود به تنهایی بارِ عنصری دراماتیک را می­تواند حمل کند. صدای خروس، صرف­نظر از تحلیل­های نمادشناسانه­ای که در مقالاتِ پیش­تر، در سال­های گذشته درمورد زمستان ۶۶ نوشته و منتشر شده است، بیشتر مبینِ سه نکته می­تواند باشد.

 اول) خروسی است که شب می­خواند و یا به­عبارتی­ دیگر، خروس بی­محل به­معنای آنچه مخلِ آسایش است(!) که می­تواند نمایانگر بی­وقتیِ جنگ در تمامیِ اعصار باشد.

دوم) نمادی از زندگیِ روستایی و آرامش­خواهیِ نویسنده و صد البته بیننده/خواننده است.

سوم) عاملی غیر انسانی که فضای ابزورد و وهمناک نمایش/داستان را تلطیف می­نماید.

**استفاده از تکنیکِ تکرار که در اینجا فرمی محتوا­ساز به­شمار می­رود؛ به عنوان مثال می­خوانیم:

«ناهید: برو گم شو.»

«مه­یار: برم گم شم؟»

«مادر: بره گم شه؟»

«ناهید: برو گم شو. لوس…»(ص۱۸)

و یا در جایی دیگر می­خوانیم:

«ناهید: خب ادامه بده.»

«بابک: ادامه بدم؟»

«ناهید: ادامه بده.»

«بابک: ادامه نداره.»

«ناهید: ادامه نداره؟» (ص ۵۲)

       نویسنده از تکنیک تکرار و با فرمی پینگ­پونگی در دیالوگ و در جای جایِ نمایش بهره برده است. «اِل. جاگی لَمپی لایتِر»(L. Jagi Lamplighter) نویسنده و ویراستار آمریکایی معتقد است که دیالوگِ پینگ­پونگی دیالوگی است که آنقدر سریع پیش می­رود که هیچ جمله­ای کل صفحه را پُر نمی­کند. حُسن این نوع دیالوگ این است که خواندنش آسان است و فضای سفید انتهای هر جمله کمی به چشم استراحت می­دهد. برخی از نویسندگان مدرن تقریباً به­طور کامل از چنین دیالوگ­های کوتاهی استفاده می­کنند. به­نظر می­رسد این نوع دیالوگ، برای صحنه­هایی مناسب است که خواننده/بیننده از نزدیک با آن فضا آشنایی دارند و نیاز به توضیحات اضافه نیست. (http://www.ljagilamplighter.com)

      محمد یعقوبی هرجا که نیاز به توضیحات بیشتر بوده است، درست برخلافِ دیالوگ­های تکراردار و پینگ­پونگی­اش، متوسل به نوعی مونولوگِ ناداستانی، و گزارش­گونه از واپسین ماه­های جنگ شده است. گویی خود را موظف دانسته تا در خلالِ این مونولوگ­های طولانی، خواننده/بیننده را از آن روزهای سختِ زمستان۶۶ آگاه کند؛ چنانکه خودش در جایی گفته: «صادقانه بگویم، زندگی برای خودم به قبل و بعد از زمستان ۶۶ تقسیم شده است. من در این دوره یک آدم دیگر شدم.» (گفتگوی رضا آشفته با محمد یعقوبی، روزنامۀ جام جم، دو شنبه ۱۱ مهر ماه ۱۳۹۰ صفحۀ ۸)

      اگر فرض را بر این بگذاریم که فضای وهم­گونۀ موشک­باران و ترس و اضطرارِ ناشی از آن، در جاهایی از متن، ضرورت دیالوگ­های پینگ­پونگی، پُرتکرار و مینی­مالیستی را ایجاب می­کرده است، بیانِ بریده­هایی از وقایعِ تاریخیِ زمستان۶۶ در مونولوگ­هایی گزارش­گونه، همان گنجینه­های ماندگاری هستند که سبب شده­اند، مخاطبِ جوانِ قرنِ بیست­ویکمی که هیچ تجسمی از جنگ، موشک­باران و خُرد شدن شیشه­ها در اثر موج انفجار و مرگِ همشهریانش ندارد، به درکی از شرمِ زنده ماندن در موشک­باران و عذاب وجدانِ ناشی از احساس گناهی برسد که تا عمق وجودش را می­کاود؛ چنانکه می­خوانیم: «صدای مرد: هربار جایی موشک می­خورد بابام می­گفت خدایا شکرت. من از این حرفِ بابام احساسِ شرم می­کردم ولی تهِ دلم هربار خوشحال می­شدم روی سرِ ما نیفتاد.» (ص ۲۴)

**نویسنده از فرمی وقایع­نگارانه برای بیانِ وضعیتِ آن روزگار استفاده کرده و با اطلاعاتی کاملاً مستقیم و مستند، به نکاتی اشاره می­کند که شاید نسلِ جوانِ امروز، چیزی درموردش نداند؛ به عنوان مثال نداند که فلسفۀ نامگذاری «میدان مادر» در بلوار میردامادِ تهران چیست؛ چنانکه می­خوانیم: «صدای زن: مربوط می­شه به یه خانومِ بارداری که سال ۶۷ توی موشک­بارانِ تهران توی میدون محسنی کشته شد، یه خانمی به اسمِ “طاهره حدادنژاد” متولدِ ۱۳۳۸ بندرانزلی که هفت­ماهه آبستن بود.» (ص ۵۸)

      و یا در جایی دیگر می­خوانیم: «پروانه: پس بگو چرا آژیر نمی­کشن. دارن از خودِ عراق موشک می­ندازن. خانوم من این موشک آخری رُ دیدم. من دیدم. نمی­دونستم موشک­ه. فکر می­کردم بمب­ه پشت­ش آتیش بود. از باک­ش جدا شد رفت پایین….. زمان بمب­باران لااقل دلمون به این خوش بود که آژیر می­کشن و می­دونیم چه خاکی به سرمون کنیم…» (ص۷۰)

      باید سوال کرد که چرا محمد یعقوبی، این گزارش­گونگی و مستندنگاری را در میانۀ نمایش به خواننده/بیننده ارائه می­دهد؟ آیا غیر از این است که با وقایع­نگاری از آن روزها، می­خواهد به مخاطب، بخشی از تاریخِ معاصرِ فراموش شده و گوشه­ای از جنگ و ویرانگری­هایش را نشان دهد؟ انتخابِ فرمی از روایتگری که می­تواند به زمستان۶۶، خصلتی «جهان شمول» (یونیورسال) بدهد.

      در توضیحِ «جهان شمول» (یونیورسال) بودنِ یک گزاره باید گفت، اگر فرض را بر این بگذاریم که گزارۀ «همۀ جنگ­ها در طول تاریخ خسارات مالی و جانی به بار می­آورند»، گزاره‌ای صحیح است؛ در این صورت براساس نظریۀ “کارل ریموند پوپر”، این گزاره­ برای جهان شمول بودن، باید سه خصوصیت زیر در موردش صدق کند.

–در زمان محدود نباشد.

–در مکان محدود نباشد.

–استثناء­پذیر نباشد.

      با مراجعه به تاریخِ ثبت شدۀ جنگ­های جهان از آغاز تاکنون، می­بینیم که جنگ و تبعات جانی و مالیِ آن، در همۀ «دوران» و همۀ «مکان»ها و بدون هیچ «استثنایی»، به جوامع بشری آسیب رسانیده است. شاید محمد یعقوبی با همین مونولوگ­های گزارش­گونه از آن روزهای تیره و تلخِ موشک­بارانِ تهران، فقط قصد بازنماییِ آن برهۀ زمانی و مکانی را نداشته است؛ بلکه می­خواسته بازتابِ جنگ را از منظری درون­خانوادگی نشان دهد. خانواده­ای که آن سال­ها در تهران زندگی می­کرده است و امروز در آپارتمانی در «ماریوپول»، «بندر اودسا»، «خارکف»، «غزه» و فردا… شاید در شهری و کشورِ جنگ­زده­ای دیگر… و این، نمایشی برای بازنمایی خانواده­ای تهرانی در زمستان۶۶ نیست… نمایشی جهانیست!

**استفاده از تکنیک فاصله­گذاری یا اثر «بیگانگیِ» برتولت برشت، که در آن نویسنده نمی­خواهد مخاطبش دچارِ وابستگیِ عاطفی به شخصیت­هایش شود و به جای اینکه مجذوب قصۀ نمایش و قهرمان آن شود، این محتوا و پیامِ نمایش باشد که نظر مخاطب را جلب می­کند؛ چنانکه می­بینیم راویِ نمایش، مردی نویسنده است که با همسرش درمورد زمستان۶۶ گفتگو می­کند. در بینابین پرده­های نمایش، بارها و بارها مرد و زن –که به نظرمی­رسد در زمستان۶۶ هنوز آشنا نشده و ازدواج نکرده بودند- خاطراتشان را با هم به اشتراک می­گذارند تا مرد، تکه­های پازلیِ روایتِ آن­روزها را کنار هم چیده و نمایشنامه­اش را بنویسد؛ به­این­ترتیب خواننده/بیننده در بازتولید متن، شریک می­شود. با آن به همدلی می­رسد و در جریانی زمان شمول، پس از حدود سی­وپنج سال از زمستان۶۶، ترس و وحشتِ ناشی از جنگ را حس می­کند و درعین­حال، به دلیلِ استفاده از تکنیک فاصله­گذاری، فرصت می­کند تا به امنیتِ همین لحظۀ اکنونش بیندیشد و کراهت جنگ را از منظری دورتر –از نظر زمانی و مکانی- ببیند و درک کند.

      همان­طور که خواندید، فرم و محتوای این اثر در خدمت یکدیگر بوده­اند تا هدفی مهم­تر از صرفاً تماشای یک نمایشنامه را دنبال­کنند. مخاطبِ امروز، جوانیست که یا در دوران جنگ هنوز به دنیا نیامده بود و یا کودکی خردسال بوده است. او امروز ناچار است برای بازخوانیِ روایتِ جنگ، آن هم نه جنگی که بین نیروهای ارتش دوکشور اتفاق افتاد، بلکه تأثیر ثانویه و خانمانسوزش که تا شهرها و کشتار مردم بی­گناه کشیده شد، یا به گزارشِ رسانه­ها تکیه کند که امانت­داران خوبی نیستند و معمولاً روایاتی فرمایشی را منتشر می­کنند(!) و یا به حافظۀ اعضای خانواده بسنده­ کند که هنری همچون محمد یعقوبی ندارند تا عمق دیده­هایشان را به آنها انتقال دهند.

      می­دانیم که براساس برآورد مرکز آمار ایران، در سال هزار و سیصدونودوشش،٥٠ درصد جمعیتِ کشور زیر ٣٠ سال قرار دارند. (از سایت درگاه ملی آمار www.amar.org.ir ) یعنی امروز در اردیبهشت ۱۴۰۱، بیش از پنجاه درصد از مردم کشور در زمستان ۶۶ متولد نشده بودند…!

      جوان امروز، درک و تجسمی از تلفنِ عمومیِ سکه­ای ندارد! نمی­داند که بی­خبریِ اعضای خانواده، در شرایطی اضطراری مانند جنگ، و یا سوانح طبیعی همچون سیل و زلزله و… یعنی چه؟ جوان امروز، مفهومِ جنگ و ناامنیِ حاصل از آن را شاید تنها تصویری دوردست و متعلق به کشورهای دیگر جهان بداند، و این در­حالی­ست که تا وقتی انسان بر زمین زندگی می­کند، سایۀ کریۀ جنگ، بر فرازِ این کرۀ آبی­رنگ سنگینی خواهدکرد.

      و سخنِ آخر اینکه:

      شاید هنوز هم مقاومت­هایی برای بازتولیدِ نمایش­نامه­های ارزشمندِ ایرانی وجود داشته باشد، اما نباید فراموش کرد که «بازتولید یعنی احیای سرمایۀ فکری، یعنی ممانعت از دفن آثاری که برای نوشتن­شان زحمت کشیده شده است، یعنی پاس­داشتِ میراثِ ادبیاتِ نمایشی ما.» (گفتگوی آزاده سهرابی با محمد یعقوبی در هفته نامۀ “شهروند امروز” شنبه ۱۸ تیر ماه ۱۳۹۰)

      و سخنِ آخرِ من در این جستار:

     فرزندانمان باید با آثار ماندگار تئاتر که برخلافِ آثارِ سینمایی، به مثابه موجودی زنده­اند، آشنا شده و همراه آنها بزرگ شوند. نمایشنامه­های ماندگار را بخوانند و ببینند، و آنگاه آنان هستند که باید قضاوت کنند که آیا می­خواهند این آثار را به­عنوان میراث­دارانی پاس­ بدارند و به فرزندانشان انتقال دهند یا خیر؟

      پس باید به بازتولید ادامه داد و به ذائقۀ هنری و زیباشناسانۀ آیندگان اعتمادکرد. چنین است که فردائیان حقایق را از دلِ هنر متعهد استخراج خواهندکرد.

                                                                                              اردیبهشت ۱۴۰۱

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*