توصيه من براي آنهايي که کار مکرر ميکنند اين است که اول به کار نگاه کنند ببينند کار آيا حرفي براي گفتن دارد؟ يا در کيفيت مناسبي قرار گرفته؟ اگر چنين شرايطي ندارد نبايد کار مکرر کرد. شما اگر حرفي براي گفتن نداريد نبايد اجراهاي مکرر داشته باشيد. اما کار محمد يعقوبي پراز حرفهاي تازه و نگفته است. او هم در اجرا حرف تازه براي گفتن دارد، هم در محتوا و هم در فرم. حرف تازه داشتن باعث ميشود که کار موفق شود. تئاتر محمد يعقوبي يک تئاتر موفق است. بازيها در اين کار بسيار درخشان هستند. من عليرغم نظر خيليها، به بازيگرفتن معتقد نيستم.
نه کارگردان دستگاه آبميوهگيري است و نه بازيگر ميوه! اتفاقي که در يک تئاتر يا فيلم بين کارگردان و بازيگرانش ميافتد راه درستي است که کارگردان از طريق آن ميتواند با بازيگر ارتباط برقرار کند. کارگردان بايد بتواند براي بازيگر الهامبخش باشد. الهامي که همراه با استعداد و خلاقيت بازيگر به نقش تبديل شود. زمانيکه اين چرخه بهدرستي شکل بگيرد و ارتباط کامل برقرار شود ما با نوعي يکپارچگي مواجه خواهيم بود. کارگردان سر جاي خودش ايستاده، بازيگران سر جاي خودشان و تماشاگر اينسو ميتواند چرخهاي را کامل کند، که شايد بتوان آن را موفقيت يک تئاتر ناميد. موفقيتي که ما در زمستان۶۶ آن را تجربه کرديم.
من با توجه به تجربه در حوزههاي مختلف تئاتر، از تئاتر رئاليستي گرفته تا تئاترهاي غيرواقعگرايانه و حتي تجربه تئاترهاي عروسکي، به اين باور رسيدم که در تمام انواع مختلف اجراها ما با دو نوع نمايش روبهرو هستيم. نمايشي که در آن قصهها و حوادث درصدد نزديکي به زندگي هستند که ميتوان به نمونههاي رئاليستي، نئورئاليستي و حتي در بعضي موارد به نمونههاي ناتوراليستي در دنيا و ايران اشاره کرد. و نوع ديگر، نمايشي است که در آن تلاش ميشود تا زندگي به تئاتر تبديل شود. توجه به اين دو دسته ميتواند در پيشبرد مراحل مختلف نمايش تاثيرگذار باشد. اينکه شما بدانيد در مسير رفتن از متن تا اجرا کجا قدم بر ميداريد.
هنرمند بايد اثر را خوب بشناسد و مناسبترين شيوه را براي اجرا انتخاب کند. گاهي يکي از اين دو لازم است و گاهي تلفيقي از هر دو. من ميتوانم به عنوان يک نمونه موفق در تئاتر به« ماشيننشينها»ي اصغر فرهادي اشاره کنم. کاري که برآيند اين دو نوع نمايش است. در جايي از کار ما حوادثي را ميبينيم که به زندگي کشيده شدهاند و در بخشهايي زندگي تئاترشده شخصيتها را. تناسبي كه بين اين دو شيوه برقرار شده در نمايش فرهادي به خوبي به اجرا در آمده بود. اما مسئله اساسي اين است که واقعگرايي يا رئاليسم لايهها و سطوح مختلفي دارد. ما حتي گاهي در آثار سورئاليستي هم با لايهاي از رئاليسم مواجه هستيم. لايهاي که بايد کشف شود.
لايهاي که در همه آثار وجود دارد و با توجه به زبان هر اثر قابل بررسي خواهد بود. اين دغدغه اما در همه جاي جهان وجود دارد. که اين اثر چهاندازه اثر رئاليستي به حساب ميآيد؟ مثلا هميشه به فليني ايراد گرفته ميشود که آثارش از واقعگرايي دور است و او يک پاسخ بيشتر نداشت. او ميگويد رئاليسم تنها آن لايهاي از واقعيت نيست که شما تصور ميکنيد. حال در مواجهه با اثري چون زمستان۶۶ هم ما با لايهاي از رئاليسم روبهرو هستيم که روايت منحصر به فردي از شرايطي دارد که اگر چه خيلي از ما آن را تجربه کردهايم اما شايد تصوير آن واقعيت در ذهن ما يا تعريف ما از آن واقعيت متفاوت باشد با آنچه روي صحنه اتفاق ميافتد. روايت واقعگرايانهاي که براي درک آن بايد به لايه اجتماعي که متن در آن جريان دارد نزديک شويم.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.