تئاتر زمستان ۶۶ (كار محمد يعقوبى) مثلِ هر اثر هنرى ديگرى حتماً ابعاد و جوانب متعددى براى بررسى دارد و يك نقد بايد كليتى از آن اثر را حتماً به دست بدهد. اما من میخواهم فقط يك شگرد اين اثر را بررسى كنم، شگردى كه نقشى تعيينكننده در اجرا و نيز معناى آن دارد، و به گمانم هم چيزهايى دربارهى معناهاى شايد پنهان اثر به ما میگويد و هم دربارهى نوع نگاه يعقوبى به واقعيت و نمايش. اما اين شگرد چه هست؟
در زمستان ۶۶ روايت در دو سطح (نه معنايى، كه ماجرايى و ظاهرى) اتفاق میافتد؛ يكى گفتوگوى مردِ نويسنده و همسرش، و ديگرى نمايشى كه مرد نوشته و دارد آن را براى زن میخواند. نمايشى كه مرد نوشته دربارهى لحظاتى از زندهگى يك خانواده زيرِ موشكباران است در همان زمستان سال ۶۶ در تهران. سطح اول فقط صدايى است كه در تاريكى شنيده میشود، و دومى نمايشى است كه پيشِ چشم ما اتفاق میافتد. دومى گاهبهگاه با حرفهاى نويسنده و زناش قطع میشود، سپس با دخل و تصرفاتى در نمايش، يا تكرار بعضى لحظات و گفتوگوهاى بازیگران، دوباره ادامه پيدا میكند. با اين قطع و وصلها و دخل وتصرفها در دومى، بر تخيلى يا نمايشى بودنِ آن تأكيد میشود. يعنى از همان آغاز با حضور هر دو سطح كارى میشود كه تماشاگر هم هر دو را به سادهگى بپذيرد و هم رابطهى ظاهرى آنها را با هم بفهمد.
نكته اين است: اين دو سطح از نمايش چه تأثيرِ معنايى برهم میگذارند و بهخصوص ضرورت اين كه ما بدانيم نمايشى كه میبينيم، حتماً نمايش است و تخيلى است، چيست؟ آيا حضور يكى تأكيدى بر واقعيت ديگرى است، يا برعكس، واقعيتِ يكى حضور ديگرى را كمرنگ و ترديدآميز میكند؟ و آيا هيچكدام بدون ديگرى قابل اتكاء و يا حتا اعتناء هستند؟
كلىتر بگويم، به گمانم در همهى كارهايى كه دو سطح ماجرا شبيه اين كار جريان دارد، يكى از چند اتفاق زير میافتد: يا دو سطح همديگر را تكميل میكنند، يا تعديل، يا انكار، و يا اين كه اين به كلى بیربطاند. چنان كه پيشتر گفتم، در زمستان ۶۶ اين دو سطح همديگر را هم تكميل میكنند (با دادن اطلاعات بيشتر) و هم در هم دخل و تصرف میكنند (با اصلاحكردن بعضى از اتفاقها و گفتهها). گرچه بيشتر اولى در دومى دخل وتصرف میكند و آن را تكميل میكند، اما باز تكههايى هم هست كه دانستن بعضى از اعمال و گفتههاى شخصيتهاى دومى در رابطهى زن و شوهر اولى هم تأثيراتى میگذارد.
نكتهى مهمتر البته اين است كه چنين رابطهى متقابلى يكدستى واقعيت را انگار خدشهدار میكند. قابل تغيير بودنِ اعمال و گفتههاى شخصيتها در ظاهر بايد به اين معنا باشد كه واقعيت آن نمايش خدشهبردار است، كه اين به معناى تأكيد بر نمايش بودن، يا به عبارتى تخيلیبودن، آن است. اما مسئله اين است كه آيا يعقوبى میخواسته مانند بسيارى از نويسندهگان پسامدرن با دستكارى و خدشهداركردن نمايش، واقعيتى را هم كه درگيرش هستيم، احياناً انكار كند، يا ترديدآميز نشان بدهد؟
در اغلب كارهاى پستمدرن حضور نويسنده در كنار داستانى كه روايت میشود، يا داستان در داستان بودن كل يك اثر، معمولاً به معناى ترديدآميز بودن واقعيت داستانى و چه بسا خود واقعيت است و در نهايت رسيدن به اين كه فهم واقعيتى كه در آن زندهگى میكنيم دستنيافتنى و شبهناك است. اما به گمان من گرچه به نظر میرسد يعقوبى از شگردهاى پستمدرنها استفاده كرده، اما نتيجهيى عكس از آنها گرفته است.
در سطح اول، صداى نويسنده و همسرش بر فراز نمايشى كه میبينيم به شكلى متناوب، اما مدام، شنيده میشود. يعقوبى انگار با نشانندادن نويسنده و همسرش، هم آنها را از نمايش بيرون میگذارد تا تمايزى بين آنها و نمايشِ ظاهراً تخيلیيىِ كه پيش رومان اتفاق میافتد گذاشته باشد، و هم بخشى از فرايند نوشتن و اصلاً خود عمل نوشتن نمايشنامه را وارد نمايش میكند. درواقع او آنها و اين سطح از نمايشاش را در لبهى واقعيت و تخيل نگه میدارد. نويسنده و همسرش به نوعى هم نمايشى هستند و هم نيستند. هم تأكيدى هستند بر حضور خودِ يعقوبى و زندهگیاش، و هم اشارهيى هستند به ربطِ ميان نمايشِ به ظاهر تخيلیيى كه میبينيم، با زندهگى آنها و ما تماشاگران.
خاطراتى كه گاهبهگاه نويسنده يا زناش از تجربههاى شخصى خودشان و ديگران نقل مىكنند، كاملاً از جنس اتفاقاتى است كه در نمايش تخيلى مىبينيم. تا آن جا كه گاهى بعضى جملهها يا حتا عناصر صحنه با يادآورىهاى همسر نويسنده عوض و تصحيح مىشود تا آن چه پيشِ چشم ما اتفاق مىافتد، هر چه بيشتر منطبق با واقعيتى باشد كه زن نويسنده (به عنوان شخصيتى جداى از نويسنده و به نمايندهگى ماى تماشاگر) بتواند بر درستى آن گواهى بدهد تا متن نمايشى دوم هر چه بيشتر دور شده باشد از خيالپردازىهاى نويسنده و به آن چه واقعاً اتفاق افتاده نزديكتر باشد. گاهى هم همسر نويسنده با دلخورى يا حتا از روى رضايت تأكيد مىكند كه نويسنده فلان جمله يا فلان حركت را از واقعيت زندهگى مشتركشان نقل كرده، و اين هم تأكيد دوبارهيى است بر برگرفتن نمايشى كه شاهدش هستيم از واقعيت.
به اين ترتيب نمايشى هم كه جلوِ چشممان اتفاق مىافتد، بهرغم اين كه مىدانيم و (با حضور نويسنده) تاكيد هم مىشود كه تخيلى است، اما با شهادتهايى كه نويسنده و همسرش مىدهند، واقعىتر جلوه مىكند.
روشن است كه با حضور دو سطح از نمايش و رفت و بازگشت مدام بين آن دو (متن و نويسندهاش) ما شاهد رفت و بازگشتى مدام بين دو مفهوم تخيلى و واقعى هستيم (رابطهيى كه بين ما و كل نمايش هم برقرار مىشود هم از همين جنس است). اين رفت و بازگشت هم با تأكيدهايى كه گفته شد در متن هست، به سود واقعيت سمتوسو دارد و هر چه بيشتر بر آن تأكيد مىكند. يعنى تأكيد بر اين كه چيزى وجود داشته بىگمان كه بايد آن را بازيابى و حفظ كرد و به درستترين شكل هم اين كار را كرد، تا همچون يك شىء وجودى غيرقابل انكار پيدا كند و پيش چشم بماند.
به گمان من يعقوبى كافى ندانسته كه زندهگى اين خانواده را نمايشى كند، بلكه مىخواسته به تماشاگر يادآور شود كه اين بخشى از زندهگى خودش و ما است. شخصيتهاى اين نمايش ارواحى هستند كه در ذهنِ همهى ما كه آن وقايع را مستقيم يا غيرمستقيم (از طريق شنيدههامان) تجربه كردهايم، حضورِ مدام دارند. حتا ناديدهماندن نويسنده و همسرش، و درعوض تماشاى زندهگى آن خانواده با اين حضور تمام و كمالشان، به نوعى القاى اين نكته هم هست كه آنها واقعىتر از نويسنده و همسرش هستند. آنها بيشتر در زندهگى امروز ما حضور دارند تا خودِ ما. يا به عبارتى خودِ ما كه بر فراز آن وقايع ايستادهايم چيزى نيستيم جز خاطرهيى از آن خانوادهها. اندرونهى جمعى ما چنين خاطراتى است كه اتفاقا نه فقط نبايد فراموش شود، كه بايد يادآورى شود تا شايد بشود از تكرارشان جلوگيرى كرد (همان طور كه نمايش تكهيى از يك فيلم سينمايى در ابتداى نمايش مىگويد).
چنان كه در ابتدا گفتم، به گمان من اين دو سطح از نمايش در عين حال كه رابطهيى متقابل و واقعىنما بازى مىكنند، همديگر را انكار هم مىكنند (خانواده با حضورِ پررنگترش نويسنده و همسرش را انكار مىكند، و صداى نويسنده هم به تصريح اين كه نمايشى كه مىبينيم نوشتهى او است). حتا تماشاگر هم با حسكردن شدت انفجارها بيش از يك تماشاگر صرف به ميان نمايش كشيده مىشود. و اين رابطهيى سهجانبه و به گمان من پيچيده درست مىكند، كه درك ما را از نمايشى كه مىبينيم چندوجهىتر مىكند. از طرفى دلمان مىخواهد همهى آن چه را ديدهايم و شنيدهايم، فقط به چشم يك نمايش ببينيم و فراموش كنيم، اما از طرفى اين وقايع با خاطرات شخصی مان و نيز با تجربهى ملموسى كه از ديدن نمايش گرفتهايم، ما را تا مدتى نامعلوم درگيرِ خود مىكنند. اين نمايش و آدمهاش شايد به همان اندازهى واقعىبودن، ناواقعى و روحمانند هستند. همان كه شايد خود ما همهستيم؛ جانبهدر برده از آن وقايع تلخ، اما پُر از آن خاطرات و آن ارواح.
۲۶ شهريور ۹۰
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.